هلو:|^
الی اومده...چی چی آورده؟
🐿:تک پارتی شوگااا
باصدای چی🌚
خبب به نام خدا اومدم با اولین تک پارتیم:»🌻🌙
خیلی باحاله پیشنهاد میکنم حتما بخونین:)
لایک وکامنتم یادتون نره مارشمالوها🎻🐿
هعییییی روزگار سختیست....فقط اونجاش که از خواب پا میشیو...میبینی یه قسمت از جات خونیه🙂 مرد حسابی چقدر آخه وول میخوری که دستتو چنگ میزنی خون میاد؟ الانم مجبور شدم برم خرید یه پتو جدید بگیرم😐🤦🏿♀️ خب رفتم سمت مغازه و بالاخره بعد کلی گشتن یه چیز درست حسابی پیدا کردم:/....درحال حساب کردن بودم که یهو یه عالمه پتو و بالشت و این چیزا اومد رو میز فروشندهಠ_ಠ یه لحظه گفتم یا حضرت سلیمان اینا از کدوم جهنم دره ای اومدن بیرون?ಠ_ಠ یهخورده کله مبارکو بردم عقب یه پسر دیدم...صاحب این بنی بسات ایشوننಠ_ಠ از فضولی داشتم میترکیدم که آخر نتونستم صبر کنم....) +این همه بالشت به چه دردتون میخوره؟:/ ▪به خیلی درد ها.... (طرف اصلا پرت بود:/ حساب که کردم کیف پتو رو که خود پتو توش بود رو به دست گرفتم بعدش از مغازه زدم بیرون که دیدم پسره هی داره وسایلاش رو میچپونه توی ماشینش://// خدایی ۷ تا بالشتو چیکار میخواست؟ಠ_ಠ داشتم میرفتم سمت خونه به آپارتمان که رسیدم آسانسور رو زدم تا بیاد پایین....چرا نمیاد؟ ده بیا دیگه:/ آها اومدಠ_ರೃ...تا در آسانسور باز شدددددد.........همون یارو بالشتیه رو دیدم:/ این اینجا چه میکنه؟ಠ_ಠ) ▪عه همسایه ایم؟... +مث که:|.... از کنارم رد شد فهمیدم داره وسایلاش رو هی میبره تو خونش:/// رفتم توی آسانسور که طرف با یه کیف پتو اومد سوار اسانسور شدیم طرف رفت طبقه ۳ منم که رفتم طبقه ۱...:|)
بعد از اینکه رفتم داخل خونه رفتم توی اتاق و پتوی جدیدم رو روی تخت پهن کردم و بعد رفتم پانسمان دستم رو عوض کردم...عررررر فردا شنبست دانشگاه دارم شعتتتتتتتتتتتتتتتتتتتಥ‿ಥ.....غذا سفارش دادم و نشستم جلو تلویزیون که بالاخره سفارشمو اوردن نشستم نهار خوردم بعدشم که بیکار رفتم تو گوشیಠ_ಠ....) [فردا صبح] ؟؟؟:نانای افعل و فعلا نانای اصغر و صغرا نانای اکبر و کبری نانای از اینا از اینا یک دو سه... (بلند شدم زنگ گوشیمو قطع کردمಠ‿ಠ با صورت خوابالود رفتم دست و صورتمو شستم و صبحونه خوردم و یونیفرم دانشگاهو پوشیدم...اولین روز دانشگااااااهಠ_ಠ از خونه زدم بیرون و تا دانشگاه پیاده رفتم...) (یک سال بعد:/) (بالاخره رسیدم:/ رفتم تو و به پوسترا نگاه کردم تا بفهمم کدوم کلاسم...) *کلاس L/E* (آخه اینم اسم شد برای کلاس؟:/ اوکی حالا:/ داشتم میرفتم سر کلاس که تا خواستم برم از در تو یکی دیگه هم داشت قشنگ مساوی باهام میومد:/ عه این یارو بالشتیه=/ همسایه که هیچ همکلاسی هم هستیم:/ پشمام=/ جفتمون رفتیم تو....من رفتم ته کلاس جلوی پنجره نشستم...بهترین جاعهಠ_ಠ👌🏿 اونم بقل دستم نشست:|ಊ منتظر.....منتظر.....منتظر....معلم اومد:| برپا برجا:/) _خو یکی یکی خودتونو معرفی کنیدಠ_ಠ تو!ಠ_ಠ -جونگ هه هانجو! _تو!ಠ_ಠ -جانگ هه جونگ! _تو!ಠ_ಠ +پارک ا/ت! _تو!ಠ_ಠ ▪مین یونگی...هاااا(خمیازه*:/) _شب ساعت چند خوابیدی؟ಠ_ಠ ▪۸:۴۵ شب😴 معلم:ಠ________________ಠ دانش آموزا:ಠ_ರೃ ا/ت:ㅇ_____________________ㅇ (پ.ن:حاجی خود نویسنده داره میخنده غشیدم🤣) _اشکال نداری درست میشی فرزندم حالا بگیرید کتابای هندسه تون رو باز کنیدಠ_ಠ (همه کتابامون و باز کردیم و نشستیم داریم درس میخونیم ولی از قیافه یارو بالشتیه معلومه هیچی نمیفهمه:/) _زر زر زر زر زر زر زر زر زر زر هوی مین یونگی!ಠ_ಠ ▪هوم... _جواب این چی میشه؟ಠ_ಠ ▪۱۳۷۹... _ما الان سر درس شیمی هستیما!ಠ_ಠ ▪به من چه ماشین حساب اینجوری گفت.... _ಠ_______ಠ *زنگ تفریح* (یارو بالشتیه اصلا رد داده:/ رفتیم توی حیاط من همینجوری یه طرف نشستم و هودیی که از روی یونیفرم پوشیده بودم، کلاهش رو گذاشتم روی سرم و بندش رو کشیدم جوری که صورتم معلوم نشه....) ▪قیلفت خیلی موده +میدونم.... (طرف اومد نشست کنارم...) ▪ا/ت بودی دیگه؟ +هوم ▪من یونگی...یه حسی بهم میگه هم فازیم +هم فازیم ولی تو دیگه رد دادی:/ ▪میدانم میدانم.... +:///////////// ▪توعم تنها زندگی میکنی؟ +آره:/ ▪خواب دوست داری؟ +چه جورم:/ ▪من خواب نباشه میمیرم +معلومه:/ ▪....خب الان چیکار کنیم؟ +چیکار کنیم؟:/ ▪بشینیم به هم نگاه کنیم؟ یه کاری بکنیم دیگه:| +خو قضیه اینجاست که چه کاری؟:/ ▪عجب....
از زبون نویسنده: الان دوماهی هست که ا/ت و یونگی دوستای صمیمیی هستن ولی مشکل اینجاست که ۸۵% دانشگاه این دوتا رو باهم دیگه شیپ میکنن ولی این دوتا همدیگه رو چیزی جز دوست صمیمی نمیبینن:/ واسه همین بچه های دانشگاه یه عالمه سرشون نقشه دارن:/.... ا/ت:(مثل همیشه با یونگی رفتیم دانشگاه همون آش و همون کاسه باز دوباره بچه های دانشگاه مشکوک میزدن....) *زنگ تفریح* -هی هه هانجو آماده ای؟ -آره با بقیه خم هماهنگ کردم -خب پس بریم این دوتا رو کفتر عاشق کنیم😈 -پیش به سوی بیکران و فراتر از آن😈🚶🏻♂️ نویسنده:(ا/ت و یونگی یه گوشه در حال صحبت بودن....غافل از نقشه کثیف دانش آموزا:> هه هانجوی قصه ی ما یه جا پنهونی دوربین دستش بود و هدف گرفته بود و آماده عکس گرفتن از یه لحظه تاریخی بود:| و هه جونگ قصه ما آماده یواشکی شیطونی کردن بود=|....) +هندسه ▪خوندم +فیزیک ▪خوندم +شیمی ▪خوندم (+عربی(پ.ن:وات؟!¿¡⊙‿⊙)) +انگیلیسی ▪خوندم +ورزش ▪خوندم +ورزش خوندنیه؟ ▪نه کردنیه.... +خب پس زر نزن:| ▪خب همه کامله دیگه... +شیش شیش تا؟ ▪سی و شیش تا.... +آفرین پسر خوب کامل کامله^-^ (یه لحظه ا/ت غافل از پشت سر یونگی دستش رو به نشونه تحسین گذاشت روی شونه یونگی که یهو هه جونگ قصه ما کمر یونگی رو فشار میده و یونگی رو هول میدهಥ‿ಥ و از شانس خوب تیم شیطونا و شانس بد اکیپ ا/ت و یونگی، یونگی جوری افتاد رو ا/ت که لب☆☆☆ای جفتشون روی هم قرار گرفتಥ‿ಥ) هه جونگ:(یسسسسسس هه هانجو الان عکس میگیره و شوت شوت دانشگاه از شر اینا خلاص میشه یاح یاح یاح😈😈😈😈😈😈😈 چه صحنه زیبا و رمانتیکی او مای گاد😀👐🏾🍃) (نویسنده کرم گرفته و میخواد داستان رو جدی کنه...) (نکته:اینا نشسته بودن روی نیمکته گوشه کنار دانشگاه که کم کسایی میتونن اونجارو از تو حیاط ببینن) نویسنده:(قلب ا/ت به تلپ تلپ افتاد...کار کی بود؟ کی؟ چی؟ کدام زمان؟ به کدامین گناه ناکرده؟ تا خواست سریع جدا بشه با صحنه عجیبی رو به رو شد...یونگی دستش رو روی گونه ا/ت گذاشته بود و چشماش رو بسته بود و نمیذاشت ا/ت ازش جدا شه....با این کار یونگی دهن هه هانجو و هه جونگ باز مونده بود....بعد از یه مدت کوتاه یونگی از ا/ت که خشکش زده بود و تکون نمیخورد جدا شد....) ▪..... +😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳(یوااااش یوااااش فرزندم شل کن😐✋🏿)😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳(عزیزم یوااااااش😐😐😐)😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳😳(خوشگلم شل کنننننننن😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐)😳😳😳😳😳😳(آخیش بالاخره شل کرد:/) ▪شرمنده...لبeeeeeات خیلی نرم بود....
▪شرمنده لبhhhhات مثل بالشت نرم بود... +چ..چ..چه گیری داری به بالشت؟...😳 ▪نمیدونم...معتاد بالشتم... هه هانجو سریع رفت ۱۰۰۰ تا عکسی که گرفته بود رو به کل دانشگاه نشون داد و هیچی دیگه از اون روز به بعد یونگی قصه ما به لبMMMMای ا/ت قصه ما معتاد شد چون مثل بالشت نرم بود=)🗡 قصه ما با کفتر عاشق شدن این دو به پایان رسیدD=
*****
لایک وکامنت یادت نره جر خوردم سراین:/🚬
باییییییییی