اینم ادامش*-*
توپست قبل جا نشد:)
بروادامه🍫
خندیدم * یادمه اون اولا خیلی روشون حساس بودیمو سر اینکه کدومشون قوی تره بحث می کردیم... با خنده تایید کرد × دقیقا! درحالیکه اصلا سوارشونم نمیشدیم چون کوچیک بودن! * بعدشم که جناب کیم چندین روزو صرف کتاب خوندن کردین تا یه اسم با مسما براش پیدا کنین که تهش رسیدی به اسم الهه شکارچی..آرتمیس! ولی خدایی تهیونگ اسم قشنگی براش گذاشتی!باعث میشه ابهتشو از همینجا حس کنم!! × اوهوم..... و دوباره به حالت ناراحت و کیوت قبلیش برگشت.. * بیبی بِر مننن ناراحت نباش دیگهه! فقط کافیه وایسی تا در عرض دوروز خوب بشه بعد بازم طبق روال عادی هر روز قبل سواری روت تف کنه!! ( از سری تجربیات به یادماندنی نویسنده:/) با چشمای گرد شده بهم نگاه کرد × یاااا! مجبور نیستی این آبروریزی رو به هر بهانه ای یادم بندازی!! با واکنشش شروع کردم به خندیدن و برای دراوردن حرصش قهقهه میزدم × هی نخند!! تقصیر من نیس که...خیلی تلاش کردم این عادتش ترک بدم ولی بازم هرسری اول کار گند میزنه به لباسم...نخند بهت میگم آیششش !!و دوباره قلقلکم داد....خوشحال بودم که فکر مشغول و نگرانشو آزاد کردم... * ته ×هوم؟ * من گشنمه! × منم *چی؟ ×؟ *جدی؟ × آره *امیدوار بودم تو یه چیزی برام درست کنی! × به شخص اشتباهی امید بسته بودی خب..نیازیم نیس برات توضیحش بدم چون خودت به اندازه کافی تجربه داری از دستپختم! * خب حالا چیکار کنیم؟ نظرت چیه دوتایی تلاش کنیم؟! به هر حال کار تیمی همیشه موفق بوده! × در این مورد خاص مطمئن نیستم ولی باشه بیا بریم دوتایی یه گند جدید بالا بیاریم:)
* اوک.... دوتایی رفتیم آشپزخونه... * میگم پای سیب درست کنیم چطوره؟ یه بار وقتی هالمونیم درست میکرد نگاش کردم یه چیزایی بلدم × هوم..خب من ایده دیگه ای ندارم پس باشه * اوک شروع میکنیم...اول باید کیکشو درست کنیم پس..(دوتا تخم مرغ از یخچال درآوردم) بیا تو این کاسه اینارو مخلوط کن تا رقیق بشن ×اممم باشه فقط با چی مخلوط کنم؟ *انگشتت!! × عااا اوک...فقط یکم غیر بهداشتی نمیشه؟!... نفس عمیقی کشیدم و به افق خیره شدم *خودت چی فکر میکنی؟ ×....بیخیال خودم یه کاریش میکنم *پوففف خدای بزرگ!!! همزنو کوبیدم تو کلش *نکشیمون مستر!! × آخخخ....مجبور نیستی انقد خشن باشی! *فقط...فقط شروع کن تهیونگا..از همین الان داری روی سلولای مغزم راه میری!!.......... ،،،، *اینم از این... در فر رو بستمو تایمرشو تنظیم کردم و وقتی برگشتم...... * یا مسیح!!!! تو چرا این شکلی شدی؟؟!!! موهای تهیونگ به هشت جهت جغرافیایی کج شده بود و سروصورتش سفید و آردی !! و با یه لبخند قلبی شکل داشت نگام میکرد! از تعجب دراومدم و شروع کردم به خندیدن و اونم خندش گرفت * انگار نصف آرد به خورد صورتت رفته تا کیک!! × از قیافه خودت خبر نداری.. *واقعا؟!؟ × آره حالا بیخیال..میگم ا/ت برای تزئینش من یه فکری دارم...توت فرنگیا باید تا الان رسیده باشن بریم چنتا بچینیم بزاریم روش * ارههه فکر خیلی خوبیه!! و همین جملم کافی بود تا با ذوق بازومو بگیره و بدوه به سمت حیاط پشتی جایی که بوته های توت فرنگی ای که منو تهیونگ کاشته بودیم قرار داشتن.. * ولی ته اول باید صورتتو تمیز کنی! × میکنم حالا بیا. دست سالممو دراز کردمو قبل اینکه از در خارج شیم به دسته سبد کنار گلدون چنگ زدمو برداشتمش...
به باغ حیاط پشتی رسیدیم و به سمت بوته های توت فرنگی رفتیم...هر دو دست به کمر البته درمورد من یه دست به کمر.. با افتخار به دستاوردامون نگاه میکردیم! سبدو گرفت و نشست جلوی بوته ها و مشغول چیدن شد * اگه خودت میخواستی بچینی چرا منو کشوندی اینجا خب؟! ×نمی دونم! انقد ذوق داشتم که نفهمیدم *هی...از دست تو.... کاور گچ دستمو از خونه آوردم بعد آب پاش رو برداشتم و شروع کردم به درختا و گلا آب دادن.... × هی ا/ت آبو بیار اینارو بشوریم... نگاهمو بهش دادم که با آرامش داشت سبدو میآورد..خب یکم تنوع بد نبود!... * اوه البته تهیونگا!! و آب پاش رو که قطره های کوچیک و زیادی از آب ازش بیرون میزدن. گرفتم سمتش!! × یااا داری چیکار میکنی!؟! سبدو انداخت و با دستاش جلوی صورتشو گرفت تا از خیس شدنش جلوگیری کنه... * خیلی حال میدههههه!! همونطور که دستاش جلوی صورتش بود آروم آروم میومد جلو! × الان بهت نشون میدم چی حال میده!! جیغی کشیدم و فرار کردم که دویید دنبالم...× دختره ی خبیث!! مگه نمیدونی نباید به گچ دستت آب بخوره؟! من الان جواب اوماتو چی بدم؟!؟ خنده شیطانی سر دادم و همونطور که میدوییدم برگشتم و آب پاشو گرفتم به سمتش * هه هه قیافت دیدنیه ته!! × مواظب باششش!!!! و متاسفانه دیر برگشتمو با سر رفتم تو دیوار!.... دراز به دراز افتاده بودم زمین.. سلاحم(آب پاشو میگه:/) از دستم افتاده بود و همینطور به آسمون آبی خیره بودم تا درصد خیط شدنم دستم بیاد...که یهو اون منظره آبی قشنگ با ابرای سفیدش..با صورت گرد و انبوه موهای فرفری شخصی پر شد...ته همونطور که از بالا با کنجکاوی نگام میکرد گفت: ببینم حالت خوبه؟! * آممم فک نکنم! لبخند دندون نمایی زد× عا چه بد! ولی به هر حال تلافی میکنم کارتو!!
چشمامو با ترس بستمو منتظر ریختن آب روم شدم...... پس چیشد؟!؟ ×هوممم...نچ نچ دلم نمیاد.. (چشمامو باز کردمو نگاش کردم).. ×این دفعه رو به خاطر دستت تخفیف میدم وقتی خوب شدی به طور کامل انتقام میگیرم ازت!! خندیدم که کنارم دراز کشید.. × خودمونیم اینجا ویو خوبی داره! * آره...با اینکه طی فرایند ناخوشایندی پیداش کردم ولی قشنگه.. خنده بمی کرد که فقط مختص خودش بود و بعد هردو با لبخند به آسمون صاف بالای سرمون خیره شدیم که کم کم داشت رنگ ارغوانی میگرفت..×اون ابره شکل خیلی عجیبی داره! انگار سر خداس که داره نگامون میکنه!! به جهت اشارش نگاه کردم..راست میگفت اون ابر واقعا شبیه یه چهره بود و این قضیه یه جورایی ترسناکش میکرد.. * اینکه ببینیمش یا نه مهم نیس! کشیش کلیسا میگه بخش مهمش اینجاس که همیشه حواسش بهمون هس!.....ولی واقعا لرزیدم با دیدن قیافش!!! *میگم ته...... ادامه حرفم با صدایی که توی فضا پیچید..قطع شد!! # سیستم آبرسانی خودکار......و بعد قطرات آب بودن که از هرجا که فکرشو بکنی رومون میپاشیدن!! اومدم بلند شم که تهیونگ چرخید و خودشو انداخت روم و نزاشت پاشم × انگار انتقامم ازت گرفته شد عزیزم!! خندیدم و سعی کردم از رو خودم بلندش کنم ولی اون پابو همه وزنشو انداخته بود روم و محکم بغلم کرده بود
* یاااا کیم تهیونگ میخوای بمیری؟!! هرچی تقلا کردم نشد پس تصمیم گرفتم آروم بگیرمو از اون قطرات طراوت بخش کوچیک آب که روی صورتم فرود میومدن لذت ببرم...چشمامو برای چن لحظه بستم وقتی باز کردم نگاهم قفل چشمای تهیونگ شد که صورتش فاصله چندانی با صورتم نداشت!!این کی اینقد نزدیک شد؟! یهو چیزی یادم افتاد و هینی کشیدم! با تعجب نگام کرد * کیک سوختتتت!!! انگار که تازه یادش افتاده باشه چشاش گرد شد و خیز برداشت بلند شه...که خب.... جای اشتباهی رو برای تکیه گاه دستاش انتخاب کرد!!! ولی انقد عجله داشت که خودش متوجه نبود..جیغی کشیدم دستاشو از روی سینه هام برداشتم و با یه لگد پرتش کردم اون ور!! سریع بلند شدم و درحالی که به سمت خونه میدوییدم انگشت اشارمو تهدید آمیز گرفتم سمتش * من امروز تورو میکشم دست و پا چلفتی منحرف!!! {تهیونگ} ا/ت سرم داد زدو وارد خونه شد... وایسا ببینم چی گفت؟!.......هولی شت!! الان چه غلطی کردم؟!؟ کلافه دستمو فرو بردم تو موهام ×عایشش الان چه فکری دربارم میکنه!؟! واااای خیلی بد شد! من خنگ انقد از نزدیکی صورتمون هول بودم که ماجرای کیک کلا تمرکزمو گرفت و اونجوری شد!.....کوبیدم تو پیشونیم و پاشدم که برم تو..... وارد شدم ولی کسی توی آشپزخونه نبود..روی اپن یه ظرف بود..درشو که باز کردم برش های متوسط پای سیب توش خودنمایی میکردن پس خداروشکر نسوخته! ولی..ا/ت کجاست؟؟
پله هارو طی کردم و به پشت در اتاق ا/ت تو طبقه بالا رسیدم × عام..ا/ت اینجایی؟ یهو در اتاقش باز شدو درحالیکه که لباساشو عوض کرده بود و چکمه های سواری پاش بود، اومد بیرون × عه جایی میری؟ لبخندی زد * تهیونگا حوصلم سر رفته بریم روی صخره اونجا بخوریم پای سیبو × ب. باشه خواست از کنارم رد شه که مچ دستشو گرفتم × فقط عام...یه چیزی میخواستم بگم...لطفا منو ببخش اصن حواسم نبود اون لحظه! قسم می خور..... حرفم با انگشتش که روی لبم نشست قطع شد * آیگو ته ته کوچولوی من! اونجا کاملا متوجه هول بودنت شدم..(دستشو داخل موهام برد) من خودم بزرگت کردم و خیلی خوب میشناسمت پس مشکلی نیست"..... هوففف خیالم راحت شد...لبخندی زدم که لپمو کشید * اوموو کیوت! نگران نباش بخشیدمت.. و رفت پایین.....گاددد این بچه یه طوری باهام رفتار میکنه انگار نه انگار ۳۶۵ روز ازش بزرگ ترم! ولی مشکل اینه که این کارشم دوس دارم!........ *بیا لونا..آفرین دختر خوب! × ببینم واقعا انتظار نداری که بزارم همینطوری بیای اونم تنهایی؟! *...محض رضای خدا تهیونگ!من یه حرفه ایم!! × اینکه همیشه تو مسابقه های کوهستانی اول میشی به یه ورمم نیس! * خب الان مثلا میخوای چیکار کنی؟ دو نفری سوار شیم؟؟!! × اوهوم *ولی لونا به اون اندازه قوی نیست!! × منم نگفتم با لونا میریم! افسار لونا رو از ا/ت گرفتم و سعی کردم برگردونمش داخل اصطبل تا لئو اسب تهیون رو بیارم بیرون...ای خدا چرا لونا نمیاد پس!همینو کم داشتیم! برگشتم نزدیکش تا ببینم مشکلش چیه.. همونطور که بهم نگاه میکرد گوشاشو میچرخوند و زبونشون بیرون میاورد، پس دلت بازی میخواد کوچولو اره؟!؟ سرشو کج کرد سمت ا/ت و برد نزدیک ظرف توی دستش..متوجه شدم داره بو میکشه..احتمالا بوی کیک سیبا تحریکش کرده بود! سمت ا/ت رفتمو با برداشتن در ظرف یه تیکه از پای سیبو بیرون آوردم...دستمو آوردم عقب که لونا جهتشو دنبال کرد × هوممم یکم ازینا میخوای رفیق؟ جامو تغییر میدادمو دستمو که کیک توش بود تکون میدادم...برشی که برداشته بودمو به تیکه های ریزتر تقسیم میکردم و همینطور که به جنب و جوشش مینداختم ، تو هوا براش پرت میکردم و اون با یه پرش بلند و با شکوه میگرفتشون! ا/ت هم به بازیمون نگاه میکرد و میخندید......
💚💚💚
تموم،لایک یادت نره:/💜🍓