سلام:)
تمام فایلهاوعکسام پاک شد:(
پس پارت بعد مستر مافیا میوفته برایکی دو روز دیگه...
یعنی باید۱۵تاپارتو بنویسم$___$خوبه یادم مونده وگرنه هیچ😐🔪
براتون یه تک پارتی قشنگ گشتم پیدا کردم*-*👍🏻😎
بریدادامه...لایکم یادتون نره کیوتانم😚💜
* اوماااا! کارام تموم شد... حالا میتونم برم سواری؟ +ببینم اسبارو تیمار کردی؟ *آره + علفای هرز؟ *جمعشون کردم + غذای مرغ و خروسارو دادی؟....دست به کمر درحالی که یه لبخند افتخار آمیز روی صورتم بود به خیال اینکه کارا تمومه..سرمو به علامت تایید تکون دادم........... خب انگار اشتباه میکردم + عالیه!..حالا که انقد زود تموم شدن بدو برو اون درختچه کنار اصطبل رو هرس کن... * یااا اومااا! اونو که به یونگی سپرده بودی! چرا من؟ +خب داداشت هنوز از خواب بیدار نشده... * پوففف طبق معمول.. + توام که انقد کارارو سریع انجام میدی برو اون بیچاره رو که چن روزه منتظر این پسر پابوی منه هرس کن ازین بلاتکلیفی دربیاد.... نفسمو صدا دار بیرون دادمو به سمت حیاط پشتی راه افتادم..همینطوری که داشتم به سمت در میرفتم کم لطفی نکردم و یه لگد محکم به در اتاق یونگی زدم!... & یاااا کی بوووود؟!؟ با حرص جوابشو داد زدم * منننن & ا/تتتت! دختره روان پریش!.. اول صبحی چته؟!؟ خجالت نمیکشی که........ درو باز کردم از خونه خارج شدم و ادامه حرفاشو همونجا پشت در زندانی کردم.... با برخورد باد خنک صبحگاهی که چنتا تار مو جامونده از بافت موهامو تکون میداد..نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه رو وارد ریه هام کردم...نگاهمو به منظره اطرافم که تمامشو طیف هایی از رنگ سبز تشکیل میداد گذروندم..مزرعه ها..تپه ها و کوه ها..و خونه های چوبی و سفید جزیره که تم سبز رنگ اطرافو به هم میزدن.....بند سرهمی لی مو سفت کردم و راه افتادم سمت اون درختچه........ آستین بلوز راه راهمو زدم بالا و دست به کار شدم.. برای انتقام از یونگی تمام تلاشمو کردم که درختچه رو شبیه صورت تهیونگ هرس کنم!..............
* هوففف....قیچی رو انداختم تو جعبه..با پشت دستم عرق روی پیشونیمو پاک کردم و به شاهکار روبروم خیره شدم... خب....اون خیلی.......... افتضاح بووود!..حتی یه اِنُم درصدم شبیه ته نبود..انگار یه موجود ماقبل تاریخ خلق کرده بودم.....همینطور داشتم حرص میخوردم که صدای شیهه بلندی رشته افکارمو به هم زد!!!!....... چشمامو اون اطراف چرخوندم و با دیدن آرتمیس رد نگاهم روش قفل شد....درحالی که شیهه میکشید هی سُماشو میکوبید به حصار و با حالت وحشیانه ای سعی داشت بپره بیرون!!!...پس تهیونگ کجاس؟ اسبش خودشو هلاک کرد!..همینطوری پیش بره حتما خودشو زخمی میکنه... وسایلامو همونجا ول کردمو دوییدم سمت آرتمیس که پشت حصار مزرعه خانواده کیم داشت تقلا میکرد.... رسیدم پشت نرده ها...دستامو بالا بردمو تکون تکون دادم تا منو ببینه * هی هی هی....آرتی (کوتاه شده آرتمیس) منو ببین.....اینجام دقیقا همینجا!...آره آره منم ا/ت... آروم باش...آروم باش رفیق... چیشده؟مشکل کجاست؟ آروم باش ته حتما همین طرفاس الان میاد...... با شنیدن صدام شناختمو گاردشو پایین اورد..هرچقدر که بیشتر میگذش آروم تر میشد..... لبخندی زدمو خواستم بهش نزدیک بشم که صدای بلند و هشداری تهیونگ توی گوشم پیچید × ا/تتتت نرو نزدیککک!!!!....حالش خوب نیسس.... اما انگار دیر شده بود!.. آرتمیس با دیدن تهیونگ که داشت از دور میدویید سمتمون دوباره از کنترل خارج شد وشروع کرد به کوبیدن خودش به حصار!...ولی از شانس بد من اینسری با دومین ضربه پرقدرتش نرده ها شکستن و به بیرون هجوم آورد!.....
منم که مثل مجسمه مریم مقدس اونجا وایساده بودمو نمی تونستم جم بخورم!.. تنها تونستم دوتا دستامو جلوی صورتم سپر کنم و چشمامو ببندم....... با حس سم اسب که محکم به دستم کوبیده شد درد فجیعی تو کل بدنم پخش شد و جیغی کشیدم!!!...دوتا دست دور شکمم پیچیده شد و از سر راه آرتمیس کشیدم کنار.... درد غیر قابل تحمل دستم تموم توجهمو گرفته بود و از اطرافم چیزی نمیفهمیدم.... همه استخونام خورد و خمیر شده بودن و انگار یه جریان برق داشت تموم ماهیچه هامو میلرزوند...دست آسیب دیدم کل مدت بی حرکت توسط کسی که کنار کشیدم نگه داشته شده بود و تازه متوجهش شدم...با چشمام که از هرکدوم بی اختیار مثل آبشار اشک میومد به پشتم نگاه کردمو طبق انتظارم صورت تهیونگ رو دیدم که نگرانی شدیدی داخلش موج میزد... * ته..دستممم... × تکونش نده باشه؟...آروم.. چیزی نیس... نشست روی زمین و منو نشوند روی پاش...همونطور که یه دستش آروم پشتمو نوازش میکرد..با اون یکی دستمو آروم بالا آورد و بررسیش کرد...دستم از ساعد به پایین بنفش شده بود و میتونستم بخشی از استخوانای شکستمو داخلش ببینم که منتظر فرصت بودن تا با یه حرکت اشتباه من پوستمو بشکافن و بیان بیرون!!....سعی میکردم جلوی خودمو بگیرم تا هق نزنم ولی با دیدن واضح وضعیت دستم ناخودآگاه صدای گریم بلند شد.... * خیلی درد میکنههه!.... تهیونگ خنده ای کردو سعی کرد فضارو عوض کنه × نچ نچ نچ!!...ا/ت وقتی بچه بودیم سرسخت تر از این حرفا بودی!..خودشم تو توی یه هفته اگه آسیب نبینی زندگیت نمیگذره بچه جون!ولی هنوزم هر بار گریه میکنی!....جونی نداشتم که اعتراض کنمو جوابشو بدم..نگاهم به دستم بودو هرازگاهی دیدم تار میشد...کمکم کرد بلند شم و دستشو دور شونم پیچید و به سمت خونه ما راه افتادیم..بزور راهو تحمل کردم که پس نیوفتم ولی با باز شدن در خونه و پدیدار شدن چهره ترسیده اوما شوک اتفاق چن لحظه قبل بهم غلبه کرد و دیگه چیزی ندیدم......
با حس خارش و حرکت چیزی روی گردنم چشمامو باز کردم و اولین چیزی که دیدم ، تهیونگ موفرفری بود که داشت قلقلکم میداد! * یااا! داری چیکار میکنی!؟! × قصد نداری بیدار شی کوالا خانم؟! حتما باید یونگی منو نابود کنه که پاشی؟...گیج چنبار پلک زدم.. * ینی چی یونگی نابودت کنه؟ اصن کوالا خانم چی میگه این وسط؟! × خب خودت که اوپاتو میشناسی..کلا با من مشکل داره! از فرق سر تا نوک پام! حالام که دیگه بدتر بزور راضیش کردم مراقبت باشم و....اوه طی تحقیقاتم متوجه شدم کوالا نه تنها حیوون مورد علاقته بلکه یه جورایی سولمیتته و روز به روز شباهتتون بیشتر و حیرت انگیز تر میشه!.... *چی..تو چی گفتی؟!...خواستم دستمو بیارم بالا تا شوتش کنم اونور که..... چرا دستم تکون نمی خوره؟!؟ جوابمو با دیدن دست راستم که گچ گرفته شده بود گرفتم...سرمو بلند کردم و خواستم بشینم که تهیونگ با فهمیدن قصدم شونه هامو گرفت و کمکم کرد... *اومام کجاست؟ × بعد اینکه تو درمانگاه دستتو گچ گرفتن یه تماس از پدرت داشت که یه کار ضروری باهاش داشت نیاز بود بره شهر پیشش..واقعا نگرانت بودو قبول نمیکرد..ولی من راضیشون کردم که مراقبت میمونم..یونگی هیونگ رفت برسونتش * که اینطور × الان حالت بهتره؟ *اوهوم... × من واقعا متاسفم! نگاهمو از گچ دستم گرفتم و به چهره ناراحتش دوختم * تهیونگا! اشکالی نداره..اونقدرام مهم نیس... × چرا هس! خیلیم مهمه! میتونستی خیلی بدتر آسیب ببینی اونم فقط به خاطر حماقت من!... *هی من حالم خوبه..اینجور چیزا پیش میاد..مشکل آرتمیس چی بود؟؟ × خب حدست درست از آب دراومد..این چن روز که خسته بودو بی تابی میکرد..به خاطر ویروسی بوده که وارد بدنش شده...آپا(پدر) دیشب دکترو خبر کرد و اونم بهش واکسن زد..توی اصطبل خیلی تکون میخورد و نمی ذاشت دکتر سوزنو وارد بدنش کنه پس کمکش کردمو آرتمیسو نگه داشتم تا کارشو بکنه..که خب خیلی براش دردناک بود! و از دیشب یه ترس عجیبی ازم پیدا کرده و فک میکنه هر لحظه ممکنه دوباره اون اتفاق براش بیفته"...
پس این بوده دلیلش..بیچاره ته..معلومه چقد دیدن درد کشیدن اسبش براش سخت بوده! دست سالممو به نشونه دلگرمی روی شونش گذاشتمو نوازشش کردم *اون خوب میشه ته...من مطمئنم..ولی...این چه ربطی به حماقت داره؟ ×دامپزشکه گفت چن روز نباید بیاد بیرون...ولی با دیدن تقلاهاش نتونستم تحمل کنم و بردمش مزرعه..اول آروم بود ولی بعد چن دقیقه یهو دوباره شروع کرد لگد پروندن...رفتم به آپا خبر بدم که وقتی برگشتم(بهم نگاه کرد) تو اونجا بودی و میخواستی آرومش کنی... و دوباره سرشو پایین انداخت...لبمو گاز گرفتم تا از خندم جلوگیری کنم..قیافه ناراحتش که تشکیل شده بود از تیله های قهوه ای گمشده بین چتریای فرفریش و لبای آویزونش و لپای باد کردش..خیلی کیوت بود!... * راستی وقتی فرار کرد چیشد؟ × خوشبختانه تهیون(برادرش) اون نزدیکی بود و گرفتش...حالا باید چن روز بگذره تا ازم نترسه و به حالت عادی برگرده.. *هوم...غصه نخور...لونام دقیقا همینه! کلا این دوتا از همون بچگی که تصمیم گرفتیم بزرگشون کنیم مودشون معلوم نبود!.... تهیونگ با لبخند بهم نگاه کرد :یادته چجوری انتخابشون کردیم؟.... فلش بک-یازده سال پیش : ا/ت هفت ساله و تهیونگ هشت ساله دست به کمر توی راهرو ها میگشتن و به اسبای داخل اتاقکا نگاه میکردن...هردو با چشمایی که ذوق و هیجان توصیف نشدنی ای توشون موج میزد با عجله راه میرفتن و نمی خواستن حتی دیدن یکیرو از دست بدن و با شور و اشتیاق دنبال اسب مورد علاقشون میگشتن...تهیونگ با خوشحالی جلو میرفت که با دیدن یکی از اتاقک ها سرجاش خشک شد و ا/ت از پشت با صورت بهش برخورد کرد!...کلافه پیشونیشو مالید و رفت کنار تهیونگ وایساد تا ببینه به چی اینطور خیره شده..که خودشم با دیدنش محوش شد...دوتا کره اسب که یکی به تاریکی و سیاهی شب بود و اون یکی به سفیدی و روشنایی روز! هردو یال هاشون شونه شده و روی بدنشون پخش شده بود و با اون چشای نافذشون متقابلا به اون دوتا بچه خیره شده بودن!... ×من مشکیه رو میخوام! *من سفیده رو میخوام! هردو همزمان خواستشونو به زبون آوردن! با تعجب به هم نگاه کردن و بعد لبخندی جای تعجبشونو گرفت... * میدونی میخوام اسمشو چی بزارم؟ × چینجا؟!(واقعا) از الان انتخاب کردی؟ *اوهوم...میخوام اسمشو لونا بزارم... × نگو که بخاطر اون شخصیت تو هری پاتره! *نچ..بخاطر معنیشه...هالمونیم(مادربزرگ) بهم گفته لونا ینی ماه...نگاش کن..دقیقا مثل ماه سفیده و میدرخشه! همونطور که ماه شب تاریکو روشن میکنه..اونم وسط این آغل که همه رنگاش تیرن میدرخشه! تهیونگ تموم مدت با لبخند بهش نگاه میکرد...وقتی به دیدگاه ا/ت میرسید همه چیز معنی متفاوتی میداد...اون تفکر خیلی عظیم تری نسبت به سن کمش داشت و همه اینا برای تهیونگ که بهترین دوستش بود بی نهایت لذت بخش بود و شاید شروع همه چی از اونجا بود...... "پایان فلش بک"
💚💚💚
بقیش توپست بعد:)