یه چیزی😭😭

𝚂𝚊𝚍𝚊𝚏 · 09:22 1400/10/15

یبار خواب دیدم که...
یه خونه بزرگ تو تهران داشتیم توی یه سایت جهانی فروش املاک آگهی کردیم بعد نامجون ازش خوشش اومد دست شش تا بچه رو گرفت اومد ایران تهران تا خونه رو ببینه
بعدش ماهم اونجا بودیم یه ساعت معین کردیم که بیان خونه رو ببینن
تقریبا ساعت 5 بعد از ظهر بود که از پنجره دیدم نامجون با یکی دیگه که نمیشناختمش اومد که بعد فهمیدم مترجمش بود😂
یه هودی نارنجی کیوت پوشیده بود با موهای طوسی مشکی بخدا داشتم گریه میکردم صبح که بیدار شدم
بعدش یکم جلو در وایسادن تا بقیه بیان نفر بعدی شوگا و جیهوپ و جین اومدن
بعدش خواب قط شد دوباره شروع شد که روی مبلا نشسته بودن و داشتن درمورد قیمت حرف میزدن مامانم بهم گف برو چایی بیار
منم رفتم به همه تعارف کردم رسیدم به جیمین که سرشو آورم بالا منو نگاه کرد و...
THE END...
😭😭😭

خیلی دوست داشتم بدونم جیمین چی میخواد بگه😭

صبحش خیلی گریه کردم😭

خیلی کم پیش میاد که خاب آیدلامو ببینم

😂بخاطر همین تاریخاشو پشت در اتاقم یادداشت میکنم😂

هعیییی...